سفارش تبلیغ
صبا ویژن
قلب خــــــــــــاکی نوجوونی
قلب خــــــــــــاکی نوجوونی
خانه | آرشیو | ایمیل


محـــــمد
رفاقت رو از دست فروش بازار نخریدم بلکه تو کوچه های خاکی محله مون یاد گرفتیم پس خوب میدونم که برا کدوم رفیق زمین بخورم که از زمین خوردنم شاد نشه بلکه دست خاکیم رو بگیره و از زمین بلندم کنه....
تماس با تک رو مدیر وبلاگ به صورت sms


نوشته های تک رو
لینکدونی
از یک انسان
گدایی در جانان به سلطنت مفروش
منتظرم
حوالی نور
عشق کده
خریدار عشق
مهربانه
عمومی
دنیا1
سلنا&جاستین
موسسه فرهنگی-مذهبی امام سجاد(ع) ری
فانوس
باران
..::غریبه::..
هر چی تو بگییییی
زیبا ترین وبلاگ
زمانه دیگر زمانه ی مجنون ها نیست
تا بهشت راهی نیست 2
خدا،عشق،خنده
مریم و مطهره
دوره گرد...طبیب دوار بطبه...
دختر ایران
ای کاش ...
میرک
سحر یه دختره تنها
داداشی
0918love for you
آسمان همیشه ابری نیست
کلبه درویشی
بهشت برین
وبلاگ دوست داران فنچ
M.A.T
یگانه دوست،اوست
جدیدترین یوزرنیم و پسورد نود 32- username and password nod 32
خط سوم
عکس های دختران دیزنی
دختر باران
محبت
دلتنگ همیشگی
شبگرد تنها
سکوت سرد
پاک تر از فرشته*
زندگی شیرین
MT-BM
دود ِ سیــــ ـ ـ ـ ـگار
عشق
ترگل
شبگرد تنها
شمیم سحر
کلید کسب درآمد با وبلاگ دست ماست
allah is the lord of right .he is justic
بچه مدرسه ای
گل همیشه نازم
انجمن خیریه رهروان سیره علوی
دختر بلا
عکس های دمی و دیزنی استارز
° • ღ رویــای عـــشـــق ღ • °
به کلبه ی کوچولوی من خوش اومدیღ
من 1 شاپرکم که تو یه غروب سوزان و بی بارون اما تو بارون زاده شدم
عرشیای مشرقی
دختر و پسرای ایرونی
عشق4
دلتنگی های عاشقی
انسان های سنگی
میثاق طلبگی
عکس
انسان جاری
عشق به معشوق
Opal
***باده عشق***
ریاضیات دنیایی بدون ریا

Harime Man
عشق
رویای آشنا
پیشروی دانش
1377
ॡ عًـٍـًـٍـًـٍشًـٍـًـٍـًـٍقً پًــًاٍلًـٍ ॡ‎
تینا
"MAN O ON"
brice
عروسک
MY LOVE SS501 MY LOVE jomg min
درکوی نیک نامان ما راگذرندادند
هیچستان
نفس رضا...
به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید.......
Spica اسپایکا
...::بست-70..:: بهترین های روز
راه آسمان
یاد نیما
فیزیک نوین
گروه وبلاگ نویسان جنوب شرق
تا شقایق هست زندگی باید کرد
مهرگان فانوس کویر
خلیج فارس برای ایران
سلطان غم
سمیر چرم
wanted
تو منو میشناسی
کمی تا قسمتی ابری
اجتماعی
جاده بی انتها
گروه رزمی کاران ذوالـــفقار. (درچه)
الـــــــــــــــــــــــــهه ی *عشق* من . . .
دل نوشته های من
چم مهر
شعر عاشقانه
Tan Tan
ما پسرای تهرون
u_i
گروه خیبر
قرار نبود
طوبای محبت
نکته سنج سیاسی -تحلیلی
صبا
تبلیغات سرمایه گزاری برای آینده
aggressive
پرسپولیس
Love
ni na
احمد چاله پی
تقدیم به عشقم...
ایوون رویا
یه قدیمی...
...
فترس
هفت گنج
یه روزخوب میاد!
پزشک انلاین
BEST PARSI HORSE
عاشقانه ها
مطلع مهرورزی ومحبت
انجمن تربیت بدنی
دلنوشته وعکس های عاشقانه
نـــا کــــجا آبــــاد دل مــــن ...
وبلاگ تو و من: شعر و ترانه. گفتگو. فال. تازه ها...
جوک و داستان و متن های زیبا
غزل عشق
من وآینده من
Alwayz love
شورای دانش آموزی شهرستان
kim hyung jun and ss501
عشقولانه های علی بیاتی
جبهه مدیریت
با تو هوس عاشقی کردم....معنی عشق و تجربه کردم
برای لیلی
رهسپاریم با ولایت تا شهادت
تمام من...
حسین آباد فریدن مدیر وب حسنعلی ابراهیمی
درد ودل های یک جوان
شوروشعور عشق
عاشق خدا
بلوک 11
طلبه فیسبوکی
عشق وحال
بروبچ زابل
هوای پاییزی

سیسی
شین مثل شعور
زندکی برای...
آرایشگری و زیبایی و بهداشت پوست
لاگ به لاگ
بندر میوزیک
بارون

مطالب خواندنی
زندگی
شلمچه
مهندس محی الدین اله دادی
عاشقانه ها
ازتومی نویسم!!
saeedb13
جدیدترین ها در ایران نوین
متفاوت
روزانه ها
سید علی حسینی
شمیم یاس
تنها تر ازهمیشه
نــــــا کجــــــا آبـــــــاد دل مــــن ...
قلب شکسته
خطیب
دل تنگی

آموزش تست زدن کنکور
زندگی زیبا
ایران اسلامی
دنـیـــای جـــوانـی
دبیرستان امام علی آوج
Ahorayearyaii
شلمچه
چه زیباست با او بودن
زندگی
عشقولانه با دوستان
عشق
داستانک
دیده بان
گلبرگ
پیامنمای جامع
من وتو
حرف های نگفته دلهای شکسته بارانی از غم
عصر پادشاهان
طب اورژانس دکتر رحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
امامزاده میر عبداله بزناباد
*مظلومیت اهل البیت(علیهم السلام)*
اسطوره عشق مادر
سپید و سیاه
یک روزی تو می‏آیی ولی آنروز روزی است که ....
*** سلام خلیج فارس ***
ادبیات و فرهنگ
من و تو
غریبه ها
گلناز
love m
میترایسم
زورخانه باباعلی
راه آهن عشق
خواندنی ها
شرکت خودرو
پارسی نامه
موعود
دوربین مداربسته
ژئوماتیک
نِـــمیـــدونَــم بَــرا چـــی بـــا تــوخــوبــه هَــمــه چــی
کاریکلماتوریست
لینکهای روزانه
تمایل دوستی با تـــــک رو
قلب خاکی نوجوونی
ارزش دوســــــت خـــــوب

یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم.
اسمش مارک بود و انگار همه‌ی کتابهایش را با خود به خانه می برد.
با خودم گفتم: "کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!"
من برای آخر هفته ام برنامه‌ ریزی کرده بودم. (مسابقه‌ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانه‌ی یکی از همکلاسی ها)
بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.‌
همینطور که می رفتم،‌ تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد. عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر ‌روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم.
بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و بطرفش دویدم. در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، ‌یه قطره درشت اشک در چشمهاش دیدم. همینطور که عینکش را به دستش می‌دادم، گفتم: " این بچه ها یه مشت آشغالن!"
او به من نگاهی کرد و گفت: "هی ، متشکرم!" و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند.
از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود. من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه؟
معلوم شد که او هم نزدیک خانه‌ی ما زندگی می کند.
ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟
او گفت که قبلا به یک مدرسه‌ی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم ... ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از کتابهایش را برایش آوردم. او واقعا پسر جالبی از آب درآمد.من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند؟ و او جواب مثبت داد.
ما تمام اخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر مارک را می شناختم، بیشتر از او خوشم می‌آمد.
دوستانم هم چنین احساسی داشتند.
صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارک را با حجم انبوهی از کتابها دیدم.
به او گفتم: "پسر تو واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می کنی، ‌با این همه کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می بری!" مارک خندید و نصف کتابها را در دستان من گذاشت..
در چهار سال بعد، من و مارک بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فکر دانشکده افتادیم. مارک تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوک. من می دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست کیلومترها فاصله بین ما باشد. او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم.
مارک کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند.
من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم.
من مارک را دیدم ... او عالی به نظر می رسید و از جمله کسانی به شمار می آمد که توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند. حتی عینک زدنش هم به او می آمد. همه‌ی دخترها دوستش داشتند.
پسر، گاهی من بهش حسودی می کردم!
امروز یکی از اون روزها بود. من میدیم که برای سخنرانی اش کمی عصبی است...
بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم: "هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!"
او باز یکی از اون نگاه هایش به من نگاه کرد(همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد: "مرسی".
گلویش را صاف کرد و صحبتش را اینطوری شروع کرد:
"فارغ التحصیلی زمان سپاس از کسانی است که به شما کمک کرده اند این سالهای سخت را بگذرانید.
والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان شاید یک مربی ورزش .... اما مهمتر از همه، دوستانتان...
من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست کسی بودن، بهترین هدیه ای است که شما می توانید به کسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف کنم."
من به دوستم با ناباوری نگاه می کردم، در حالیکه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می کرد.
به آرامی گفت که در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بکشد. او گفت که چگونه کمد مدرسه اش را خالی کرده تا مادرش بعدا وسایل او را به خانه نیاورد. مارک نگاه سختی به من کرد و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد.
او ادامه داد: "خوشبختانه، من نجات پیدا کردم. دوستم مرا از انجام این کار غیر قابل بحث، باز داشت."
من به همهمه‌ ای که در بین جمعیت پراکنده شد گوش می دادم، در حالیکه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما درباره‌ی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد.
پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه می کردند و لبخند می زدند. همان لبخند پر از سپاس.
من تا آن لحظه عمق این لبخند را درک نکرده بودم.



[ ]
+

تـــک رو
تک 20.

Build Your Own Template!